نوایت همیشه مانا...

۳۱ اردیبهشت ۱۳۵۴

های دنیا! گوش کن لالایی مادر آواز را
های آسمان! بتابان بر دلت صفای خورشید نیم‌روز را
های زمین! برویان بر غمت خوشه‌ی گل‌های نوروز را
که امروز فصل رویش جوانه‌های امید است.
فصل پویش ترانه‌های سرزمین تو،
فصل طلوع رنگ‌های یک‌رنگی،
فصل دل‌انگیز غروب دلتنگی...

های گوشواره‌ها! بیاویزید بر گوش ترانه‌سرایان، خبر خوش امروز را
های گهواره‌ها! بیارایید از مهر، آغوش مادران مهرورز را
های ستاره‌ها! بچینید از آسمان، تاریکی شب جان‌سوز را
که امشب ضیافت کودکانه‌ای در پیش است.
کسی سر بر می‌کشد و می‌بالد.
کسی که خروش امواج عاشقانه‌ی غزل است.
کسی که یادگار همیشه ماندگار ناله‌های مرغ سحر است...

با «نسیم وصل» می‌آید

خواهند که «چکاوک» بنامندش، اما «سایه» آهسته می‌سراید: «همایون»

«ناشکیبا» قد می‌کشد

و خاطرات کودکانه‌اش را در پس نت‌ها نهان می‌کند؛ جثه‌ی کوچکش را در پشت پوسته‌ی تنبک نهان‌تر. عشق و مهرورزی را از مادر به ارث می‌برد. در محضر پدر «آهنگ وفا» می‌آموزد و در مکتب اساتید بالندگی را به اوج می‌رساند. جای خالی تنبک‌اش را ضربه‌ی انگشتان کوچک‌اش بر میز و صندلی‌های مدرسه پر می‌کند. اما معلم عصبانی می‌شود. معلم او را نمی‌فهمد. معلم او را نمی‌شناسد. معلم از آینده‌اش بی‌خبر است. به حساب شیطنت کودکانه، دست‌هایش را بالا می‌برد و معلم با چوب‌دستی کف دستان او را خط‌خطی می‌کند.

از «شوق دوست» می‌گوید

سال‌ها می‌گذرد و او در عنفوان جوانی زیر سایه‌ی پدر بر صحنه‌ی یکتای هنر گام می‌نهد. انگشتانی که روزی آسایش را از معلم و دور و بری‌ها گرفته بود، امروز اما با ریتمی دلنشین و نوایی خاطره‌انگیز بر پوسته‌ی نازک تنبک، پرواز را معنا می‌کند. معلمش پشیمان است. می‌گوید کاش آن‌قدر سخت نمی‌گرفتیم. کاش آن‌قدر اذیتش نمی‌کردیم. کاش آن وقت از آینده‌ی امروزش باخبر بودیم. با یادآوری آن روزها دل‌تنگ می‌شود؛ اما هر دو خوب می‌دانند که مهرشان به دل پابرجاست، و معلم نیز با خود عهد می‌بندد تا همراه خیل عظیم دوست‌داران، صف‌های طویل بلیت را به شکوه دیدن و شنیدن آواز و پرواز شاگرد کوچولویش به نظاره بنشیند.

«نقش خیال» در نقش رخ یار

در ۲۱ سالگی عاشق می‌شود و آشیانه‌ی عشقی بنا می‌کند که دوازده سال پس از آن، نازنین دخترش، یاسمین را در آغوش می‌گیرد تا با صدای بچه‌گانه‌ی او در آستانه‌ی ۳۳ سالگی، پدر بودن را احساس کند. و سرانجام روزی که چشم‌های امید، مدت‌های مدید، انتظارش را می‌کشید، با دلی شاد و لبی خندان و سیمایی پر غرور، دست در دستان «دستان»، با نوید آغاز استقلال هنری‌اش، رنگ‌ها را یک‌رنگ و قیژک کولی را کوک می‌کند و آهنگ اشتیاق دل دردمندش را از گرمای خورشید آرزویش نثار آن کس می‌کند که رو در رویش نشسته و این‌گونه ثمره‌ی تلاش‌های بی‌دریغش را ارج می‌نهد تا لبخند رضایت بر لبانش نقش بندد. آن‌گاه وقت آن می‌رسد تا جاودانه‌ترین «مرغ سحر» را با هم و در کنار هم به تصویر کشند.

«با ستاره‌ها» می‌درخشد

و در این میان کسی فریاد می‌زند: «درود بر همایون آواز ایران...»
کسی بی‌پرده صدایش می‌زند: «شاهزاده‌ی موسیقی ایرانی»
او که از آینده‌ی موسیقی در بیم و هراس است او را «امید موسیقی ملی» می‌نامد.
و کسی غزل‌وار می‌سرایدش که «به راستی صلت کدام قصیده‌ای؟»

«قیژک کولی» کوک است

از آن روز که نسیم وصل، هوای گریه را میهمان خلوت و تنهایی‌مان کرد، در اوج فریادهای ناشکیبایش همگام با شوق دوست، ما نیز غلام قامت آن لعبت قباپوشی می‌شویم که با طنین آوازش، نقش خیالش را در خاطرمان جاودانه ساخت؛ تا آنجا که در کرانه‌های شب، ما نیز با ستاره‌ها به‌یاد چشمان سیاهش گریان می‌شویم. نگارا! چه شبی بود آن شب که در مکتب استاد، رسم عاشقی آموخت و بیرق شب جدایی را بر فراز شهر آشوب به اهتزاز در آورد تا گلایه‌مند بخواند که طبیب درد بی‌درمان کدام است؟

«خورشید آرزو»! گرم‌تر بتاب

و اینک، امشب، ستاره‌های آسمان نیلگون و پر شراره‌ی کدامین دیار است که به میمنت حضور او در سی و چهارمین سالروز میلادش، روشن‌تر از همیشه می‌درخشد؟!

شازده کوچولو! نوایت همیشه مانا...

ژینا
۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
گوتنبرگ، سوئد






نظرات:



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی