من و تو و این تصویر...

نازنینم همایون

لبخند دلنشین تو را باور کنم
یا در نگاه بی‌فروغ آن دخترک ژولیده غرق شوم؟

این تصویر را برای من معنا کن...

 





۷/۷ در ۲ پرده

پرده‌ی اول
۱۳۸۷/۷/۷

چند روزی‌ست بی‌تابی. تمام دیشب را از فرط هیجان چشم بر هم نگذاشته‌ای. صبح به انتظار خبری خوش برمی‌خیزی. برای رسیدن این روز، روزهاست که برگ‌های تقویمت را ورق می‌زنی. قبل از هر کار وبلاگ «همایون شجریان» را به امید شنیدن خبری خوش باز می‌کنی... آری! خبر همان است که می‌خواهی. دیدن عکس‌هایی از کاور آلبوم‌های جدید همایون سرمست‌ات می‌کند؛ «قیژک کولی» و «خورشید آرزو» منتشر شده است و تو چقدر خوشحالی... کامنت‌ها را نه یک بار، بلکه چند بار می‌خوانی تا مطمئن شوی خبری که شنیده‌ای حقیقت دارد!
دوان‌دوان بیرون می‌روی و آلبوم‌ها را می‌خری... و شب حتی موقع خواب هم حاضر نیستی ضبط را خاموش کنی... امشب و شب‌های بعد را زیر پرتوافشانی «خورشید آرزو» به خواب می‌روی...
امشب همه خوشحالند! من، تو، همایون!

پرده‌ی دوم
۱۳۸۸/۷/۷

چند روزی‌ست خواب راحت نداشته‌ای... هر شب با چشم‌های خیس سر بر بالین گذاشته و حتی موقع خواب هم حاضر نیستی رادیو را خاموش کنی... «بیداد» استاد پیوسته در فضای اتاقت بیداد می‌کند! صبح خسته از خواب برمی‌خیزی... خداخدا می‌کنی آنچه را که در طول این چند روز دیده و شنیده‌ای کابوسی بیش نباشد، وبلاگ «همایون شجریان» را باز می کنی، هیجان داری و قلبت تندتند می‌زند! اما بازشدن صفحه دگر بار دلت را می‌لرزاند... پیکر سیاه‌پوش وبلاگ بار دیگر دلگیرت می‌کند و همایون را می‌بینی که در کنار استاد با چشم‌هایی‌تر، چهره‌ای خسته و لباسی سیاه بر تن داغدار است... روزت بدون آنکه بدانی شب می‌شود و تو باز دل‌خسته‌تر، گوش به «آستان جانان» می‌سپاری تا بلکه جانی دوباره بگیری؛ اما هق‌هق گریه‌هایت مجالت نمی‌دهد!
امشب همه گریانند! من، تو، همایون!

روزگار غریبی‌ست نازنین...





نوایت همیشه مانا...

۳۱ اردیبهشت ۱۳۵۴

های دنیا! گوش کن لالایی مادر آواز را
های آسمان! بتابان بر دلت صفای خورشید نیم‌روز را
های زمین! برویان بر غمت خوشه‌ی گل‌های نوروز را
که امروز فصل رویش جوانه‌های امید است.
فصل پویش ترانه‌های سرزمین تو،
فصل طلوع رنگ‌های یک‌رنگی،
فصل دل‌انگیز غروب دلتنگی...

های گوشواره‌ها! بیاویزید بر گوش ترانه‌سرایان، خبر خوش امروز را
های گهواره‌ها! بیارایید از مهر، آغوش مادران مهرورز را
های ستاره‌ها! بچینید از آسمان، تاریکی شب جان‌سوز را
که امشب ضیافت کودکانه‌ای در پیش است.
کسی سر بر می‌کشد و می‌بالد.
کسی که خروش امواج عاشقانه‌ی غزل است.
کسی که یادگار همیشه ماندگار ناله‌های مرغ سحر است...

با «نسیم وصل» می‌آید

خواهند که «چکاوک» بنامندش، اما «سایه» آهسته می‌سراید: «همایون»

«ناشکیبا» قد می‌کشد

و خاطرات کودکانه‌اش را در پس نت‌ها نهان می‌کند؛ جثه‌ی کوچکش را در پشت پوسته‌ی تنبک نهان‌تر. عشق و مهرورزی را از مادر به ارث می‌برد. در محضر پدر «آهنگ وفا» می‌آموزد و در مکتب اساتید بالندگی را به اوج می‌رساند. جای خالی تنبک‌اش را ضربه‌ی انگشتان کوچک‌اش بر میز و صندلی‌های مدرسه پر می‌کند. اما معلم عصبانی می‌شود. معلم او را نمی‌فهمد. معلم او را نمی‌شناسد. معلم از آینده‌اش بی‌خبر است. به حساب شیطنت کودکانه، دست‌هایش را بالا می‌برد و معلم با چوب‌دستی کف دستان او را خط‌خطی می‌کند.

از «شوق دوست» می‌گوید

سال‌ها می‌گذرد و او در عنفوان جوانی زیر سایه‌ی پدر بر صحنه‌ی یکتای هنر گام می‌نهد. انگشتانی که روزی آسایش را از معلم و دور و بری‌ها گرفته بود، امروز اما با ریتمی دلنشین و نوایی خاطره‌انگیز بر پوسته‌ی نازک تنبک، پرواز را معنا می‌کند. معلمش پشیمان است. می‌گوید کاش آن‌قدر سخت نمی‌گرفتیم. کاش آن‌قدر اذیتش نمی‌کردیم. کاش آن وقت از آینده‌ی امروزش باخبر بودیم. با یادآوری آن روزها دل‌تنگ می‌شود؛ اما هر دو خوب می‌دانند که مهرشان به دل پابرجاست، و معلم نیز با خود عهد می‌بندد تا همراه خیل عظیم دوست‌داران، صف‌های طویل بلیت را به شکوه دیدن و شنیدن آواز و پرواز شاگرد کوچولویش به نظاره بنشیند.

«نقش خیال» در نقش رخ یار

در ۲۱ سالگی عاشق می‌شود و آشیانه‌ی عشقی بنا می‌کند که دوازده سال پس از آن، نازنین دخترش، یاسمین را در آغوش می‌گیرد تا با صدای بچه‌گانه‌ی او در آستانه‌ی ۳۳ سالگی، پدر بودن را احساس کند. و سرانجام روزی که چشم‌های امید، مدت‌های مدید، انتظارش را می‌کشید، با دلی شاد و لبی خندان و سیمایی پر غرور، دست در دستان «دستان»، با نوید آغاز استقلال هنری‌اش، رنگ‌ها را یک‌رنگ و قیژک کولی را کوک می‌کند و آهنگ اشتیاق دل دردمندش را از گرمای خورشید آرزویش نثار آن کس می‌کند که رو در رویش نشسته و این‌گونه ثمره‌ی تلاش‌های بی‌دریغش را ارج می‌نهد تا لبخند رضایت بر لبانش نقش بندد. آن‌گاه وقت آن می‌رسد تا جاودانه‌ترین «مرغ سحر» را با هم و در کنار هم به تصویر کشند.

«با ستاره‌ها» می‌درخشد

و در این میان کسی فریاد می‌زند: «درود بر همایون آواز ایران...»
کسی بی‌پرده صدایش می‌زند: «شاهزاده‌ی موسیقی ایرانی»
او که از آینده‌ی موسیقی در بیم و هراس است او را «امید موسیقی ملی» می‌نامد.
و کسی غزل‌وار می‌سرایدش که «به راستی صلت کدام قصیده‌ای؟»

«قیژک کولی» کوک است

از آن روز که نسیم وصل، هوای گریه را میهمان خلوت و تنهایی‌مان کرد، در اوج فریادهای ناشکیبایش همگام با شوق دوست، ما نیز غلام قامت آن لعبت قباپوشی می‌شویم که با طنین آوازش، نقش خیالش را در خاطرمان جاودانه ساخت؛ تا آنجا که در کرانه‌های شب، ما نیز با ستاره‌ها به‌یاد چشمان سیاهش گریان می‌شویم. نگارا! چه شبی بود آن شب که در مکتب استاد، رسم عاشقی آموخت و بیرق شب جدایی را بر فراز شهر آشوب به اهتزاز در آورد تا گلایه‌مند بخواند که طبیب درد بی‌درمان کدام است؟

«خورشید آرزو»! گرم‌تر بتاب

و اینک، امشب، ستاره‌های آسمان نیلگون و پر شراره‌ی کدامین دیار است که به میمنت حضور او در سی و چهارمین سالروز میلادش، روشن‌تر از همیشه می‌درخشد؟!

شازده کوچولو! نوایت همیشه مانا...

ژینا
۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
گوتنبرگ، سوئد





به‌مناسبت‌ بهار: سفره‌سین ِ شجریانی‌ها

سیصد و شصت و پنج آفتاب دیگر دمید و غروب کرد و اکنون بهار ۸۸ است که پیش روی ماست و آنچه که گذشت سالی بود همچو سال‌های دگر؛ سالی سراسر اشک و لبخند؛ اما اتفاقات هنری که در طول آن رخ داد، سال ۸۷ را متفاوت‌تر از سال‌های دگر نمود و سال پربار و خاطره‌انگیزی را برای اهالی موسیقی بخصوص شجریانی‌ها رقم زد.

همه‌ی ما تا به امروز گذر سال‌های زیادی را نظاره کرده‌ایم. در پای سفره‌ی هفت‌سین نوروزها نشسته‌ایم و خاطرات بسیاری را بر برگ ‌برگ ِ سالنامه‌هامان نگاشته‌ایم و از گذر لحظه ‌لحظه‌ی ثانیه‌ها تجارب زیادی هم اندوخته‌ایم. لیک از این آمدن‌ها و رفتن‌ها، از این تکرار بی تکرار، تنها آنچه که باقی مانده است، تصویری‌ست گاه ثابت و گاه متحرک و خاطراتی که چه شیرین و چه تلخ در یاد مانده! اما چیزی که همیشه به یادگار مانده است و می‌ماند، صدای حنجره‌هایی آشناست که تپش حضورشان را پیوسته در کنارم به گوش جان حس می کنم.

بچه که بودم هرگاه پدرم خسته از سر‌کار به خانه برمی‌گشت به ضبط‌ صوت کوچک کنار دست‌اش چشم می‌دوختم و منتظر می‌ماندم تا او از میان کاست‌های دلخواهش یکی را انتخاب و در ضبط بگذارد. آن گاه چشم‌هایش را ببندد و با ساز و آوازی که صدایش به گوش ما هم می‌رسید، او نیز آرام‌ آرام آنچه را که می‌خوانند زمزمه کند. هیچ‌وقت به کاست‌های پدرم دست نمی‌زدم، چون هیچ‌کدام از آن آهنگ‌ها را دوست نداشتم. شاید احساس می‌کردم فقط آدم بزرگ‌ها هستند که می‌توانند آن را گوش دهند، بفهمند و زمزمه کنند. بابا که می‌آمد منتظر شنیدن صدای آن مرد می‌شدم و بعد صدای پدرم که در نیمه‌های راه با نغمه‌های او همراه می‌شد. نمی‌دانستم چرا همیشه پس از چند لحظه چهره‌ی خسته‌ی پدر از آن مهربانی همیشگی لبریز می‌شد و آغوش‌اش را برای من باز می‌کرد و با تمام خستگی در کنار همان صدا با دخترکوچولویش هم بازی می‌شد و دنیای شیرین کودکانه‌ام را لبریز از شوق می‌نمود. آن روزها شاید نهفته رازِ این آثار برایم مهم نبود، مهم لبخند پدر بود و شیطنت‌های کودکانه‌ی من!

بزرگ‌تر که شدم، همان آهنگ‌های همیشه آشنا که اکنون قدیمی هم شده بود باز هم آرام‌بخش تن خستگی‌های پدر و مادرم بود. گاهی اوقات که پدر با دوستانش گرد هم می آمدند از دور صدای‌شان را می‌شنیدم که همان نغمه‌ها را با هم می‌خواندند و سرشار از عشق، نخورده مست می‌شدند. هر وقت کاست جدیدی بیرون می‌آمد، پدر آن را می‌خرید و من به آرشیو دلخواهش پیوند می‌زدم.

روزها از پی هم می‌گذشت و کم‌کم هر چه بر روزهای عمرم افزوده می‌شد به تعداد آرزوهایم نیز می‌افزود و مشغله‌های فکری ام نیز فزونی می‌یافت. در این میان گاه لحظه‌ها و خواسته‌هایی بود که فراموش می‌کردم. لحظاتی چون هم‌بازی شدن‌های من و پدرم! این بار با هم بودنمان را نه با شیطنت بلکه به بحث در مورد مسایل مهم‌تری اختصاص می‌دادیم. از آن به‌بعد هرچه پله‌های ترقی را بالاتر می‌رفتم از پدرم و هم‌بازی شدن با او هم بیشتر فاصله می‌گرفتم. فصل امتحانات که می‌شد مادرم در خانه آرامشی به‌پا می‌کرد و فضای آرامی را برایم فراهم می‌ساخت. بابا از سر‌کار که می‌آمد آهسته قدم برمی‌داشت تا نکند ذهن من متوجه قدم برداشتن‌هایش شود و آرامشم برهم بریزد. گاهی اوقات تا صدای آن مرد را نمی‌شنیدم، حضور پدرم را در خانه احساس نمی‌کردم. اما صدای او حضور نازنین ِ پدرم را نوید می‌داد. هر سال در سی روزه‌ی ماه رمضان منتظر می‌ماندم تا به رسم عادت همیشگی برای پدر آب و خرما ببرم تا روزه‌اش را بشکند ولی او انگار تا «ربنا» را نمی‌شنید شوقی برای شکستن روزه‌اش نداشت. سال‌ها گذشت و من بزرگ و بزرگ بزرگ‌تر شدم و فاصله‌ی من و پدرم در عین دلبستگی وافری که به هم داشتیم (و داریم)، کمتر و کمتر و کمتر شد. اما با هربار فاصله گرفتن من و پدرم از هم، به رغم مشکلات کاری و تحصیلی، هر بار کشش بیشتری را در او برای شنیدن صدای آن مرد احساس می‌کردم. هر نوروز لحظه‌ی تحویل سال در پای سفره‌ی هفت‌سین، آن زمان که ما بچه‌ها چشم به اسکناس‌های تا نخورده‌ی داخل قرآن می‌دوختیم و آن‌ زمان که در انتظار خوردن شیرینی و آجیل، ماهی‌های قرمز تنگ کوچک را به هراس می‌انداختیم، بزرگترها سال‌شان را با دعای تحویل سالی که به حنجره‌ی آن نازنین مرد مزین شده بود نو می‌کردند. برای ما بچه‌ها سال با گرفتن عیدی و خوردن تخم‌مرغ‌های رنگی نو می‌شد و برای بزرگترهای‌مان با صدای ملکوتی استاد شجریان!

اکنون سال‌ها از آن زمان می‌گذرد و من امروز در کشوری بیگانه با بهار، در زمستانی سرد و بارانی در کنار مردمی از جنس یخ، فصلی را گرامی می‌دارم که سال‌های سال آن را در میهنم، و درآغوش گرم و صمیمی خانواده و دوستانم با نغمه‌ی جاودان استاد و «بهاریه»اش گرامی داشته‌ام.

یاد روزهای آخر سال به‌خیر، یاد ماهی‌های قرمز تنگ‌بلور و ذوق مرگ شدن ازخریدهای نوروزی

یاد سبزه‌ها، سمنوها و سنبل‌ها به‌خیر، یاد رگبارهای بهاری و خیس شدن‌های زیر باران

یاد اسکناس‌های تا نخورده‌ی پدربزرگ و حسرت کلاه گذاشتن سرش تا بلکه دوباره عیدی بگیریم به‌خیر

یاد سیزده روز تعطیلی و دفترچه‌های نوروزی که همان روز اول دور از چشم مامان و بابا حل می کردیم هم به‌خیر

یاد سفره‌ی هفت‌سین مادربزرگ به‌خیر و یاد ذوق کردن از دیدن کسانی که شاید روز قبل دیده بودیمشان

یاد دوستی‌ها، صمیمیت‌ها و رفاقت‌های قدیمی به خیر، یاد باز کردن نامه‌ها و کارت‌پستال‌های عزیزان راه دور

یاد انتظار کشیدن برای دیدن پرواز اولین پرستو و یاد باز شدن اولین شکوفه‌های بهاری حیاط خانه هم به‌خیر


همه‌ی این‌ها گذشته‌اند و از خاطرات تلخ و شیرین آن تنها تصویری به جا مانده ثابت یا متحرک؛ تصاویری که شاید دیگر هرگز تکرار نشوند. اما سرخوشم ازیادگاری که شنیدنش من را به همان زمان‌ها می برد با همان شور و شعف و اشتیاق؛

اکنون که فکر می‌کنم، می‌بینم آن یادگار ارزنده نه تنها امروز بلکه مدت‌های مدیدی‌ست رنگین کمانی از رنگ‌ها را بر آسمان سرد و بی‌روح زندگی‌ام کشیده است ومن بی‌آنکه بدانم، نوای‌شان را زنجیروار با هر تپش قلبم به گردن لحظه‌هایم می‌آویزم و اکنون این منم که هم چون پدر آوازهایی را زمزمه می‌کنم که او هر روز آن‌ها را زمزمه می‌کند. آوازهایی که گمان می‌کردم تنها متعلق به بزرگ‌ترها بود و با دنیای بچگی من فاصله‌ها داشت. غافل از اینکه امروز همان صدای غریب اما آشنای دوران بچگی مرهم دردهای کهنه‌ی تنهایی‌ام در بزرگ‌سالی شده! گویی انگار من هم بزرگ شده‌ام. انگار من هم چون دیگران معنای زندگی و زنده بودن را در آن آوا و نوا جستجو می‌کنم. انگار با بال‌های نداشته‌ام بر آسمان نیلگون و پر ستاره‌ی موسیقی پرواز را معنا می‌کنم. انگار در عالم کودکی با دست‌هایی کوچک و لبی خندان بار دیگر با پدرم هم‌بازی می‌شوم. گویی این‌گونه خدا هم به من نزدیک‌تر است. انگار با شنیدن آن آوازها جانی دوباره می‌گیرم. آوازهایی که با هر بارگوش دادن برای دوباره شنیدنش حریص‌تر می‌شوم و من امروز چقدر خوشحالم که در بهار امسال سی‌دی‌های «خورشید آرزو» و «قیژک کولی» دو سین از هفت‌سین زندگی‌ام را آذین می‌بندند. هدیه‌ای که نازنین‌ترین نازنینم در آبان ۸۷ برایم به ارمغان آورد.

بهار امسال اما شادمان‌تر از سال ِ پار در زیر ترنم «آه! باران» سر تعظیم فرود می‌آورم و در پای سفره‌ای از سین‌های همیشه سبز، نوروز را پایکوبی می‌کنم. با دعای لحظه‌ی تحویل سال، بر بهار و باد و باران لبخند می‌زنم و در آغازین روزها با دلی عاشق و جانی پر ز اشتیاق همراه با سمن‌بویان به یاد چکاوک‌ها و یاسمن‌ها به استقبال سرو‌چمان می‌شتابم و با آغوشی باز ساز قصه‌گو را به میهمانی شقایق‌ها و اقاقی‌ها فرا می‌خوانم. در اوج ِ های‌های ِ دلنشین شان هم نوا با سپیده، سرودی از مهر می‌سرایم و سرزلف اش را با سلسله‌ی موی دوست می‌آرایم و در جوار زخمه‌های سازخاموش در فرخنده‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام با دوستان هم‌دل و هم‌خون، از سرعشق می‌گویم و با سنگ دل بر سینه‌ی زشتی‌ها و پلیدی‌ها چنگ می‌کوبم و گوش‌ها را به شنیدن سکوت «همایون»اش فرا می‌خوانم. آنجا که ساقیا جان می‌دهد و من از خنکای وجودش مدهوش می‌شوم.

هنوز «ربنا»یش گرسنه‌ام می‌کند!

با درود و شادباش ِ بهار بر استاد و نازنین فرزندش شازده کوچولوی آواز

ژینا
بهار ۸۸، سوئد





«شازده کوچولو» بار دیگر بر زمین نشست!

گزارش کنسرت اوپسالا

ده روز گذشت. ده روز از دیدارش گذشت! و چقدر زود... انگار همين چند ثانيه پيش بود. هنوز طنين آوايش گوشم را نوازش می‌دهد. هنوز نوای روح‌بخشش گرمابخش وجودم است. هنوز رقص انگشتانش را بر پوست نازک تمبكش از ياد نبرده‌ام. انگار همين چند ثانيه پيش بود... چقدر زود گذشت!

خسته نيستم. انگار نه انگار كه كيلومترها راه پيموده‌ام. شوق ديدارش این فاصله را بی‌معنا می‌كند و گلبانگ آوازش راه‌ها را نزديک. برای ديدارش رفتم. آری... ده روز پيش كيلومترها را به‌خاطرش پيمودم. يادم نمی‌آيد چقدر؟! شوق ديدارش همه‌چيز را از خاطرم برد. دوری راه، سردی هوا، درس، كار، زندگی! تنها به او فكر می‌كردم. انگار كه چيزی مهم‌تر از او وجود نداشت. زندگی بس است! از زندگی كردن خسته‌ام. آن‌قدر خسته كه كيلومترها را پيمودم تا لحظاتی چند، جسم و جان خسته‌ام را به نوازش نغمه‌های جاودانه‌اش بسپارم. جسم و جانم خسته است و روحم خسته‌تر! برای زندگی‌كردن به او احتياج دارم و به طنين آوايش تا دمی چند مرا از این حس و حال زمینی كسالت‌بار برهاند؛ تا لحظاتی فارغ از هر بيم و اميد، مرا به دوردست زيبايی‌ها پرواز دهد؛ تا بار ديگر برای ادامه‌ی زندگی، جانی بدمد در روح خسته و افسرده‌ام؛ تا شايد مرهمی باشد بر زخم‌های كهنه‌ی تنهايی‌ام.

به «اوپسالا» رفتم، شهر يخ‌زده‌ی شمال سوئد. فستيوال بود، فستيوال بين‌المللی موسیقی مقدس كه پنج‌شنبه سی‌ام اكتبر آغاز و يكشنبه دوم نوامبر به پايان رسيد. اين فستيوال كه از سال ۲۰۰۷ برگزار می‌شود، عنصری جديد در عرصه‌ی موسيقی سوئد و شمال اروپاست كه در جهت نشان دادن و شناساندن هر چه بهتر جوهر موسيقی و تأثير آن در بطن آدمی فعال است. فستيوالی علاقه‌مند به موسيقی معنوی و معنويت موسيقی؛ خواه مقدس، خواه كفرآميز، بدون مرز، برای هر دين، هر فرهنگ و هر سن!

اين برنامه، هر ساله ميزبان هنرمندان ايرانی نيز هست. هنرمندانی كه از دل اين خاک كهن بيرون آمده و با جان و دل، حرف‌های ناشنيده‌شان را با زخمه بر سازهايشان فرياد می‌زنند. گويا سال گذشته در چنين روزی، شهروندان سوئدی شاهد هنرنمايی عليرضا قربانی و يارانش بوده‌اند و اما امسال:
شهر يخ‌زده‌ی اوپسالا، در سرمای زير صفر درجه، ميزبان سه هنرمند ايرانی نام‌آشنا بود كه فرهنگ و اصالت موسيقی ايران را در برابر تماشاگران خارجی به نمایش گذاشتند.

روز شنبه، اول نوامبر

ساختمان شيک و مجلل Uppsala Konsert & Kongress سالن بزرگش را به اين برنامه اختصاص داده بود. بیرون ازسالن پر بود از ايرانی‌هايی كه از شهرهای مختلف به ديدار او و يارانش آمده بودند، تا لحظاتی چند، ميهمان خلوت عارفانه‌شان گردند. به‌گمانم آنها هم كيلومترها را به‌ياد نداشتند! با اعلام آغاز برنامه از بلندگو، به طرف سالن اصلی اجرای كنسرت رفتم. در بين راه، ياد روزهای بليت‌فروشی كنسرت همايون و گروه دستان در ایران افتادم و وبلاگ همايون شجريان و كامنت‌هايش و استرس دوستانی كه از ترس قطع برق يا قطع اتصال اينترنت‌شان به هراس ِ از دست دادن بليت افتاده بودند!

غمی بر چهره‌ام نشست...
سالن پرشور بود و پرهيجان. و «فرزند استاد شجريان» واژه‌یی بود كه همه را به تأمل وامی‌داشت. واژه‌یی كه بارها و بارها شنيده می‌شد و انگار اين واژه، محمدرضا شجريان ديگری را بر صحنه می‌طلبيد. ساعت پانزده و ده دقيقه، پس از معرفی و با تشويق مردم، همايون به‌همراه حمید متبسم و سعید فرجپوری به‌روی صحنه آمد تا بار ديگر همه را به آتيه‌ی روشن و درخشانش دلگرم كند. متبسم و فرجپوری تنها اعضای گروه پنج‌نفره‌ی دستان بودند كه توانستند در اين فستيوال همایون را همراهی كنند. بی‌شک برای همراهان و دوست‌داران هميشگی گروه دستان، عدم حضور سه نوازنده‌ی دیگر به‌شدت محسوس بود. همان‌گونه كه احساسی آشنا، حضور بزرگ‌مرد نازنينی را در كنار همايون می‌طلبيد.

گو انگار كه عادت كرده‌ايم اين دو را هميشه و در همه‌جا، با هم و در كنار هم ببينيم. و حضور يكی از آنها بدون ديگری، حس غريبی به‌همراه دارد. سازها در شوری «عاشقانه» كوک شد و فضای سالن را به نوای حنجره‌ی همايون مزين كرد. كلام متبسم بود و سوز آواز همايون كه اين‌گونه سر داد:

در تارهای عشق تو پیچیده‌ام عزیز
بر بند سخت زلف تو تابیده‏ام عزیز
از آفتاب مهر تو روییده‌ام ز خاک
در سایه‌سار سرو تو آسوده‌ام عزیز

او آرام بود و آرامشش گرمابخش وجودمان. كسی احساس سرما نمی‌كرد. كسی احساس غربت، كسی احساس خستگی، احساس دلتنگی نمی‌کرد. كسی كيلومترها را به‌ياد نداشت! انگار نه انگار كه اينجا ايران نيست. انگار نه انگار كه اينجا قطب است و بيرون حتی پرنده پر نمی‌زند. مجلسی بود گرم و عاشقانه كه همايون همه را به ضيافتش دعوت نموده بود. شيخ سخن، عاشقانه‌تر از عاشقانه‌یی سروده بود: خرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم / به دیدار تو خشنودم، به گفتار تو خرسندم

اين آواز با شعر جديد، برای دوست‌داران همايون كه در كنسرت ماه فوريه حضور داشتند، آوازی ناشنيده اما دلچسب بود. «چين زلف» با همنوازی تار، تمبک و كمانچه و همخوانی اعضای گروه همراه بود.

ای صبا گر بگذری بر زلف مُشک‌افشان او
همچو من شو گرد یک‌یک حلقه‌ی گردان او
گاه از چوگان زلفش حلقه‌ی مشکین ربای
گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او

جای خالی نوای سازهای كوبه‌ای حدادی و سامانی را ضربه‌ی انگشتان همايون پر كرده بود و تار متبسم و كمانچه‌ی فرجپوری بار زخمه‌های بربت بهروزی‌نيا را نيز به دوش می‌كشيد! قطعه‌ی بی كلام «مستانه» بدون شورش کوبه‌ای‌ها كوتاه اما شنيدنی اجرا شد، و در آن ميان، لبخندهای دلنشين متبسم و فرجپوری بود كه در نگاه پرنجابت همايون گره می‌خورد و او نيز با لبخندی پرشور پاسخ‌گوی مهر ياران «دستان»اش بود. دستانی كه از اوج آغاز استقلال هنری‌اش تا به امروز، همواره يار و ياورش بوده‌اند. و اين عشق همبستگی، مستانه را مستانه‌یی شنیدنی‌تر نمود. «عشق پاک» آغازی در اوج داشت:

ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را
با او بگو حکایت شب‌زنده‌داری‌ام
با او بگو چه می‌کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند بشتابد به یاری‌ام

و با این بیت فرود آمد:

ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی‌رود
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاکِ من

كمانچه‌ی فرجپوری در نيمه‌های راه به تار متبسم پيوست تا عشق پاک را پاک‌تر از عشق بيافرينند، و اشک شوق بود كه از ديدگان‌مان فرو می‌چكید...

ای آسمان به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه‌شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم

آرام‌آرام صداها رنگی دگر گرفت و رنگ‌ها يک‌رنگ و «قيژک كولی» كوک شد:

رنگ در رنگ و به هر رنگ هزارانش طیف
نغمه در نغمه و هر نغمه به‌یاد یاران
قیژک کولی کوک است
در این تنگی عصر

و پس از آن بار ديگر آوای كمانچه‌ی فرجپوری بود كه با همايون و «دلشده»اش همراه گشت:

خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا چشمی که رخسار تو بیند
خوشا مُلکی که سلطانش تو باشی

همایون در اوج بود و همچون سواری کهنه‌کار می‌تاخت و در این راه، صفای ساز یارانش بود که با او همسفر می‌شد. «وطن» اما حس غريبی به‌دنبال داشت:

وطن! وطن! نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریب‌وار که زیر آسمان دیگری غنوده‌ام
همیشه با تو بوده‌ام، همیشه با تو بوده‌ام

همايون از خاک وطن آمده بود. هنوز بوی وطن می‌داد و برای ما، برای من كه سال‌هاست از خاک وطن فاصله گرفته‌ايم، وطن پرشور و پرمعنا بود. آن‌چنان كه در نيمه‌های راه، ما نيز با او كه همچون نگينی درخشان در ميان جمع می‌درخشيد، وطنش را هم‌آواز شديم: وطن! وطن! تو سبز جاودان بمان... و اين تصنيف هميشه مانا، با بوسه‌ی متبسم بر سازش به پایان‌ رسيد و صدای دست‌های مردم بود كه سپاس‌شان می‌گفت. صحنه برای دقايقی چند هنرمندانش را غايب يافت؛ اما دست‌های مردم با زبان بی‌زبانی «مرغ سحر» را می‌طلبيد و او باز هم زيباتر از هميشه مرغ سحری سر داد. لحظاتی بود پرشور؛ اشک بود و لبخند، مست بوديم و هوشيار... و چشمی كه از ديدنش دل نمی‌كند و او كه گل سرخش را چون هميشه به‌پاس مهرورزی عاشقانش به حضار ِ به‌وجد آمده تقديم نمود.

گويی در يک آن، همه‌ی كاستی‌ها جبران شد. از اعتراضاتی كه قبل از كنسرت به‌خاطر سادگی دكور صحنه و كوتاهی برنامه گفته می‌شد، بعد از كنسرت خبری نبود. سی‌دی‌های «قیژک کولی» و «خورشید آرزو» در بيرون از سالن به‌فروش می‌رسيد و اين بهترين و باارزش‌ترين سوغاتی بود كه گروه با خود به‌همراه داشت؛ چرا كه هنوز جای خالی اين آثار در بازارهای اروپايی احساس می‌شود.

پس از برنامه، هم‌نشينی و هم‌صحبتی همايون بود با دوست‌دارانش، با علاقه‌مندانی كه كيلومترها را به‌خاطرش پيموده بودند و او چقدر متين و باحوصله با همه عكس می‌گرفت و امضا می‌داد. پس از خداحافظی و خروجش از سالن، دعای خير مردم بدرقه‌ی راهش شد. او رفت و دل‌ها به اميد شنيدن جاودانه‌هايش به انتظار نشست...

پشت سر نگاهش كردم. فردا مسافر وطن بود و چشم‌انتظار در آغوش گرفتن كوچولویی كه با زبان شيرين بچه‌گانه‌اش او را بابا می‌خواند. تا آن زمان كه از پيچ جاده محو شد، نگاهم همچنان بر قامتش خيره بود. آن‌گاه با جمله‌یی آشنا او را به خدايش سپردم:
به جانت، کز میان جان، ز ِ جانت دوست‌تر دارم

ژینا
۲۰ آبان ۱۳۸۷
گوتنبرگ، سوئد





شازده کوچولو

متن زیر گزیده‌ای از دفتر خاطرات روزانه‌ی من است. دفتر خاطراتی که با خاطرات تلخ و شیرین به سرعت پر می‌شود و هر سال جای خودش را به برگ‌های تانخورده‌ی سال‌نامه‌ای دگر می‌سپارد. این دفتر و دفترها، یادگار روزهای تلخ و شیرین ماست و صفحه‌های آن محرم ناگفته‌هایمان...

بی‌شک به رشته‌ی تحریر درآوردن احساساتمان، آن‌گونه که باید، کار آسانی نیست. اما به‌مناسبت اولین کنسرت مستقل شاهزاده‌ی موسیقی در ایران، گوشه‌ای از این خاطرات را رو می‌کنم و با صراحت اقرار می‌کنم که در دنیایی این چنین ناملایم، تنها طنین آواز اوست که مرا به ادامه‌ی راه دلگرم می‌کند. او که با گلبانگ صدایش روح مرا به پرواز درآورد و مرا به اخترکی برد که هیچ‌گاه نرفته و ندیده بودم. آری... به گمانم او نیز، یک شازده کوچولوست!

×××

چشم باز می‌کنم. چه می‌دیدم؟ خواب نبود نه، چیزی وحشتناک‌تر از آن... شاید کابوس بود! آری کابوس بود که این چنین مرا از جا کند و هوشیار ساخت. عقربه‌ی ساعت آغاز روزی دیگر را نوید می‌دهد. نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟! پرده را بالا می‌کشم. سپیده دمیده‌ست. هرچند شبی نبود تا صبح شود. خورشید از پس درخت‌ها نورافشانی می‌کند. این جا تا چشم کار می‌کند درخت است و درخت؛ دریغ از یک کوه. یاد شهر خودمان می‌افتم که تا چشم کار می‌کرد کوه بود و بلندی؛ دریغ از یک درخت! به گمانم جای زیبایی باید باشد آنجا که هم کوه دارد، هم درخت. نمی‌دانم؛ من که ندیده‌ام.

خورشید بالاتر آمده ولی چه فایده که سوسویش گرمی ندارد. می‌گویند تابستان فرا رسیده؛ اما وقتی پنجره را باز می‌کنم تا نفس عمیقی بکشم، انگار که تابستانی در کار نبوده! تقویم ایرانی مردادماه را نشان می‌دهد؛ اما هوا همچنان سرد است. گویا امسال هم تابستان‌مان همان زمستان است! از لای در روزنامه‌ی صبح را به داخل خانه می‌اندازند. صفحات روزنامه را ورق می‌زنم تا شاید هواشناسی خبر خوبی داده باشد؛ اما اخبار مثل همیشه تکان‌دهنده است! باز هم گرانی، باز هم قتل، باز هم تجاوز، باز هم سرقت مسلحانه. دیپورت پناهندگان بی‌اقامت، خودکشی دختر افغانی و ...

بعد از دیدن یک کابوس وحشتناک، خواندن روزنامه‌ای با این اخبار، کار آسانی نیست. خانه سوت و کور است. چرا رادیو را روشن نکنم تا شاید خبر خوشی را بشنوم. آخر این‌جا ۲۷ رادیوی فارسی‌زبان داریم. چیزی که در ایران خودمان هیچ‌وقت نداشته‌ایم. خب دیگر شاید چون آنجا یک کشور ۷۰ میلیونی‌ست و اینجا ۹ میلیونی! رادیو را روشن می‌کنم؛ ولی او نیز همچنان بیداد می‌کند. سکوت... شاید سکوت بهترین گزینه باشد. آری، در سکوت به فکر می‌روم؛ اما افکار در هم ریخته‌ام در سکوت نیز آرامم نمی‌گذارند.

برای رفتن عزمم را جزم می‌کنم؛ اما قبل از رفتن یک نوشیدنی گرم می‌چسبد. بیرون هوا سرد است، این را از آفتابش فهمیدم. آخر اینجا که آفتاب گرمی ندارد. وقت رفتن است. می‌روم. باز هم درس، باز هم کار. نمی‌دانم با این همه درس که خوانده‌ام تا امروز به کجا رسیده‌ام. خوب است یا بد؛ ولی چاره‌ای نیست. باز هم می‌خوانم. شاید بعدها چیزی شدم. کمی تندرستی داریم. خدایش از ما نگیرد؛ چون گر بگیرد دیگر نه درس داریم، نه کار. زندگی است دیگر. زندگی سخت است. چه خوش گفت آنکه سرود «روزگار غریبی‌ست نازنین».

بیرون از خانه گاهی هوا سرد است، گاهی هوا گرم است. نمی‌دانم چه بپوشم. می‌پوشم، گرمم است؛ نمی‌پوشم سردم است. کاش کسی بود لباس‌هایم را حمل می‌کرد. آخر در تابستان پوشیدن پالتو کار آسانی نیست. این را فقط من نمی‌گویم. همه جیغ‌شان در آمده؛ ولی خب چاره‌ای نیست، اینجا قطب است. باید تحمل کرد. کلاه و شال گردن نمی‌برم. شال گردن را دوست ندارم، خفه‌ام می‌کند. احساس بدی دارم. شاید به گمانم طناب دار است. یاد همایون شجریان افتادم. وسط زمستان آمده بود اینجا. کنسرت داشت. هوا سرد بود؛ خیلی سرد، نه... شاید خیلی خیلی خیلی سرد. هر بار که می‌خواست بیرون برود، دور گلویش را با شال گردن می‌پوشاند.

خب حق داشت. اگر سرما می‌خورد چه می‌کرد. این همه کنسرت، آن همه طرفدار. شاید او هم دوست نداشت؛ ولی می‌پوشید. شاید او هم اذیت می‌شد؛ ولی به خاطر ما قبول می‌کرد. به‌خاطر ما، به‌خاطر من. تا پس‌فردا نگوییم صدایش خش داشت. ما این‌گونه‌ایم؛ وفا نداریم. نمی‌گوییم این‌جا هوا سرد است، خب او هم آدم است، سرما می‌خورد. می‌گوییم بلد نیست آواز بخواند! ما نمی‌دانیم که باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که از او ساخته است. قدرت باید بیش از هر چیز به عقل متکی باشد. ولی نه، او بلد است. من و ما درک نمی‌کنیم. من و ما همه‌چیز را با هم می‌خواهیم. می‌خواهیم خواننده برایمان بخواند. بدون اینکه عطسه بزند یا سرفه کند. فقط باید بخواند. خب ما این‌جوری هستیم. یا شاید این‌جوری شده‌ایم. چرا؟ نمی‌دانم! یادم هست در کنسرتش همه سرفه می‌کردند. گاهی در اوج زیباترین چهچهه‌ها که فکر و جانمان را با خود به فضا می‌برد، صدای عطسه‌ای کرکننده ما را از فضا به زمین می‌کوبید. ولی او کار خودش را کرد، سرفه نزد، عطسه نکرد، تا من و ما نگوییم صدایش خش داشت. با خودم می‌گویم او چه‌قدر به فکر ماست. ما برای او چه کرده‌ایم؟ شاید هیچ! ولی نه، سی‌دی‌هایش را کپی کرده‌ایم! خب این هم خودش کاری‌ست.

بگذریم... بیرون می‌آیم. گویی خبری شده است. اینجا همه می‌دوند. آدم‌های بیرون از خانه، دنبال چه می‌دوند؟ آن هم صبح به این زودی. شاید دیرشان شده. اگر دیر برسند از کار بیکار می‌شوند. خب حق دارند. کار سخت پیدا می‌شود. قطاری می‌آید، قطاری می‌رود، شهر شلوغ و پر هیاهوست. داخل قطار می‌شوم. جا برای نشستن نیست. انگار باید بایستم. اشکالی ندارد، یک ساعت که چیزی نیست! خدا را شکر می‌کنم که راه طولانی‌تر نیست. صدای جیغ و داد بچه مدرسه‌ای‌ها همه را متوجه خود می‌کند. فقط این‌ها نیستند، کوچولوهای سوار کالسکه. سگ‌ها، صاحبان سگ‌ها، همه با صدای بلند حرف می‌زنند. انگار هنوز از خواب بیدار نشده‌اند. اگر بیدار شده‌اند؛ چرا جیغ می‌زنند؟! کیفم را باز می‌کنم. MP3 Player داخل کیفم است. خوشحال می‌شوم از این که کسی همراهم نیست. شاید اگر بود، او هم جیغ می‌زد. حالا دیگر مجبور نیستم این همه جیغ را تحمل کنم. دیگر مجبور نیستم خودم را با تیترهای روزنامه غمگین کنم. گوشی را در گوشم می‌گذارم و Play را می‌زنم. و اینک فقط اوست که می‌خواند:

چه غریب ماندی ای دل، نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

چقدر صدایش زیباست. چقدر صدایش گیراست. چقدر زیبا غم نهانش را فریاد می‌کند. ای کاش من هم می‌توانستم فریاد بزنم. کاش من هم می‌توانستم آنچه را که ذره‌ذره‌ی وجودم را فرا گرفته، از دل بیرون بریزم. ولی نه! گویی این گلبانگ، فریاد من هم هست. انگار او نیز از دل من می‌خواند. آری، انگار او هم غم مرا می‌داند. انگار او هم با رنج من آشناست. در یک آن من هم با او هم آواز می‌شوم:

غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چشم‌هایم را می‌بندم تا شاید این‌گونه بهتر فراموش کنم، آنجایی را که هستم. در سیاهی و ظلمت صدایی طناز مرا به خود می‌آورد:

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته‌ست؟
تو بکش! که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

سیاهی محو می‌گردد. چه می‌بینم، نمی‌دانم. هر چه هست کابوس نیست. سیاهی محوتر می‌شود و می‌رود. او می‌آید، خودش است. آری، همان که دوستش دارم. انگار در کنار من است. سال‌هاست که از او بی‌خبرم؛ ولی نه اکنون در کنار من است. صدا همچنان می‌خواند. اینجا کجاست؟ من کجایم؟ اینجا را به‌یاد نمی‌آورم. یادم نمی‌آید هیچ وقت آمده باشم. نه، نیامده‌ام. چقدر اینجا زیباست. اینجا همه‌چیز هست. اینجا هم کوه دارد، هم درخت. اینجا پر از گل است، پر از پرنده، پر از عطر اقاقی. این جا ظلم نیست. دشمنی نیست. جنایت نیست. اینجا عشق است، شور است، شادی‌ست. اینجا ریا نیست، گرانی نیست، فغان نیست. اینجا کجاست؟ من اینجا چه می‌کنم؟ نمی‌دانم. او آمده است. آری، همان که دوستش دارم. همین جاست. در کنار من است. صدا همچنان می‌خواند... نمی‌دانم کجایم؛ این‌ها که هستند؟ آدم‌اند؟ چقدر زیبایند. ولی چرا بال دارند؟ نکند فرشته‌اند؟ هان... گویی فرشته‌اند. صدا همچنان می‌خواند... مانده‌ام من اینجا چه می‌کنم؟ اینجا چقدر زیباست. حتی تصورش نیز در رؤیاهایم نمی‌گنجد. نکند دارم خواب می‌بینم؟! نه، خواب نیست. من بیدارم. ولی چگونه؟ مگر می‌شود آدم در بیداری هم به چنین جایی بیاید؟ من چگونه آمدم؟ با که آمدم؟ یادم نمی‌آید. من سوار قطار بودم. آری، سوار قطار بودم. پس چرا دیگر نمی‌بینم بچه ها را؟ سگ‌ها را؟ صاحبانشان را؟ نکند آن صدا... آری، خودش است. همان صداست...

کسی مرا به خود می‌آورد. چشم باز می‌کنم. می‌بینم. هم قطاری‌هایم را، بچه‌ها را، سگ‌ها را و صاحبانشان را. هنوز هم جیغ می‌زنند. انگار هنوز بیدار نشده‌اند. دلم برایشان می‌سوزد. با خودم می‌گویم آن همه وقت من کجا بودم و آنها کجا؟

کسی با صدای بلند می‌گوید پیاده شو‍! اینجا آخر خط است. چقدر زود رسیدیم، ما که تازه سوار شده بودیم. هوا گرم بود. نمی‌دانم... شاید سرد بود، نمی‌دانم. آنجا کجا بود؟ نمی دانم! ولی هر چه بود زیبا بود؛ آری، می‌دانم. از قطار پیاده می‌شوم؛ ولی صدا همچنان می‌خواند:

من از کجا عشق از کجا ...

ژینا
مرداد ۱۳۸۷
گوتنبرگ، سوئد





به‌راستی، صلت کدام قصیده‌ای ای غزل؟

۳۱ ارديبهشت ۱۳۵۴

های دنيا، های دنيا!
امشب طلوع طنين‌های تازه‌ای را خواهی ديد...
كسی سر بر كشيده و می‌بالد.
كسی چونان شب‌چراغ تابناكت
كسی مانند سهيل گاهگاهت
كه زُهـــــره‌وار
نغمه خواهد ساخت...
و بـهــــرام‌وار
سربلند پيكارها خواهد گشت...

نو بهار بود...
پدر نغمه‌ی دل‌انگيزش را در دستگاهِ همايون كوک كرد. مرغ سحر ناله سر داد. گويی او نيز تولد همايونی نازنين كودكی را بشارت می‌داد. آبی بی‌كران آسمان را چهچهه‌ی شورانگيز چكاوک‌ها و قناری‌ها متبلور كرده بود.
به ناگاه صدای گريه‌ی كودكی در ميان سوز و سازهای تار و تنبک در هم آميخت و با آن‌ها هم‌آواز شد. و كسی چه می‌دانست كه گلبانگ اين كوچولوی نام‌آشنا روزی مرهم دردهای كهنه‌ی تنهايی‌مان خواهد شد؟!

و او آمد...
او آمد تا با نوای روح‌بخشش زندگی را جانی دوباره بخشد؛
او آمد تا با طنين نوازشگرش ژرف‌ترين احساسات را برانگيزد؛
او آمد تا آنچه را كه عشق ناميده‌اند در دل‌هايمان زنده كند؛
او آمد تا بی‌قراری ثانيه‌ها را با نوای دلنشين‌اش تسكين بخشد؛
او آمد تا من را و تو را با آنچه كه زيباترين ِ زيبايان است پيوند دهد؛
او آمد تا دست‌رنج تلاش‌های بی‌دريغ پدر را مزدی داده باشد؛
او آمد تا با سرود اهورائی خويش نامش را برای هميشه به يادگار بگذارد؛

و اين‌چنين او به دنيا پا نهاد...
و رفته‌رفته زير سايه‌ی فرخنده‌ی مادری و مانا پدری بزرگ و بزرگ‌تر شد...
با هر لبخند او مادر جانی دوباره می‌گرفت و پدر انديشه‌های دور و درازش را در وجود يگانه پسرش می‌پروراند...
و دير نبود آن روزی كه آهنگ وفا را با هم هم‌آواز شدند!
و خوشا به‌حال غزل‌گويان و چكامه‌سرايان كه ناشنيده‌هايشان را كسی اين‌چنين فرياد می‌كند.
.
.
.
از آن روز كه نسيم وصل، «هوای گريه» را ميهمان خلوت و تنهايی‌مان كرد، در اوج فريادهای بی‌شكيب ناشكيبايش همگام با شوق دوست ما نيز غلام قامت آن لعبت قباپوشی می‌شويم كه با طنين آوازش نقش خيالاش را در خاطرمان جاودانه ساخت تا آنجا كه در كرانه‌های شب، ما نيز با ستاره‌ها به‌ياد چشمان سياهش گريان می‌شويم...

چه شبی بود آن شب ِ سرد و سفيد بهمن‌ماه كه دور از ديار، رو در رو با ياران دستان‌اش، آهنگ «وطن» را ساز كرد و ناله‌ی «مرغ سحر» را از دوردست از برای پدر سر داد...

بی‌گمان وقت آن رسيده است كه بگويم:
به راستی
صلت
كدام قصيده‌ای
ای غزل؟!

و به‌راستی كسی چه می‌داند؟!

همايون عزيز!
تولدت مبارک

ژينا
٣١ ارديبهشت ١٣٨۷
گوتنبرگ ـ سوئد





گزارش تخلف
بعدی