به‌مناسبت‌ بهار: سفره‌سین ِ شجریانی‌ها

سیصد و شصت و پنج آفتاب دیگر دمید و غروب کرد و اکنون بهار ۸۸ است که پیش روی ماست و آنچه که گذشت سالی بود همچو سال‌های دگر؛ سالی سراسر اشک و لبخند؛ اما اتفاقات هنری که در طول آن رخ داد، سال ۸۷ را متفاوت‌تر از سال‌های دگر نمود و سال پربار و خاطره‌انگیزی را برای اهالی موسیقی بخصوص شجریانی‌ها رقم زد.

همه‌ی ما تا به امروز گذر سال‌های زیادی را نظاره کرده‌ایم. در پای سفره‌ی هفت‌سین نوروزها نشسته‌ایم و خاطرات بسیاری را بر برگ ‌برگ ِ سالنامه‌هامان نگاشته‌ایم و از گذر لحظه ‌لحظه‌ی ثانیه‌ها تجارب زیادی هم اندوخته‌ایم. لیک از این آمدن‌ها و رفتن‌ها، از این تکرار بی تکرار، تنها آنچه که باقی مانده است، تصویری‌ست گاه ثابت و گاه متحرک و خاطراتی که چه شیرین و چه تلخ در یاد مانده! اما چیزی که همیشه به یادگار مانده است و می‌ماند، صدای حنجره‌هایی آشناست که تپش حضورشان را پیوسته در کنارم به گوش جان حس می کنم.

بچه که بودم هرگاه پدرم خسته از سر‌کار به خانه برمی‌گشت به ضبط‌ صوت کوچک کنار دست‌اش چشم می‌دوختم و منتظر می‌ماندم تا او از میان کاست‌های دلخواهش یکی را انتخاب و در ضبط بگذارد. آن گاه چشم‌هایش را ببندد و با ساز و آوازی که صدایش به گوش ما هم می‌رسید، او نیز آرام‌ آرام آنچه را که می‌خوانند زمزمه کند. هیچ‌وقت به کاست‌های پدرم دست نمی‌زدم، چون هیچ‌کدام از آن آهنگ‌ها را دوست نداشتم. شاید احساس می‌کردم فقط آدم بزرگ‌ها هستند که می‌توانند آن را گوش دهند، بفهمند و زمزمه کنند. بابا که می‌آمد منتظر شنیدن صدای آن مرد می‌شدم و بعد صدای پدرم که در نیمه‌های راه با نغمه‌های او همراه می‌شد. نمی‌دانستم چرا همیشه پس از چند لحظه چهره‌ی خسته‌ی پدر از آن مهربانی همیشگی لبریز می‌شد و آغوش‌اش را برای من باز می‌کرد و با تمام خستگی در کنار همان صدا با دخترکوچولویش هم بازی می‌شد و دنیای شیرین کودکانه‌ام را لبریز از شوق می‌نمود. آن روزها شاید نهفته رازِ این آثار برایم مهم نبود، مهم لبخند پدر بود و شیطنت‌های کودکانه‌ی من!

بزرگ‌تر که شدم، همان آهنگ‌های همیشه آشنا که اکنون قدیمی هم شده بود باز هم آرام‌بخش تن خستگی‌های پدر و مادرم بود. گاهی اوقات که پدر با دوستانش گرد هم می آمدند از دور صدای‌شان را می‌شنیدم که همان نغمه‌ها را با هم می‌خواندند و سرشار از عشق، نخورده مست می‌شدند. هر وقت کاست جدیدی بیرون می‌آمد، پدر آن را می‌خرید و من به آرشیو دلخواهش پیوند می‌زدم.

روزها از پی هم می‌گذشت و کم‌کم هر چه بر روزهای عمرم افزوده می‌شد به تعداد آرزوهایم نیز می‌افزود و مشغله‌های فکری ام نیز فزونی می‌یافت. در این میان گاه لحظه‌ها و خواسته‌هایی بود که فراموش می‌کردم. لحظاتی چون هم‌بازی شدن‌های من و پدرم! این بار با هم بودنمان را نه با شیطنت بلکه به بحث در مورد مسایل مهم‌تری اختصاص می‌دادیم. از آن به‌بعد هرچه پله‌های ترقی را بالاتر می‌رفتم از پدرم و هم‌بازی شدن با او هم بیشتر فاصله می‌گرفتم. فصل امتحانات که می‌شد مادرم در خانه آرامشی به‌پا می‌کرد و فضای آرامی را برایم فراهم می‌ساخت. بابا از سر‌کار که می‌آمد آهسته قدم برمی‌داشت تا نکند ذهن من متوجه قدم برداشتن‌هایش شود و آرامشم برهم بریزد. گاهی اوقات تا صدای آن مرد را نمی‌شنیدم، حضور پدرم را در خانه احساس نمی‌کردم. اما صدای او حضور نازنین ِ پدرم را نوید می‌داد. هر سال در سی روزه‌ی ماه رمضان منتظر می‌ماندم تا به رسم عادت همیشگی برای پدر آب و خرما ببرم تا روزه‌اش را بشکند ولی او انگار تا «ربنا» را نمی‌شنید شوقی برای شکستن روزه‌اش نداشت. سال‌ها گذشت و من بزرگ و بزرگ بزرگ‌تر شدم و فاصله‌ی من و پدرم در عین دلبستگی وافری که به هم داشتیم (و داریم)، کمتر و کمتر و کمتر شد. اما با هربار فاصله گرفتن من و پدرم از هم، به رغم مشکلات کاری و تحصیلی، هر بار کشش بیشتری را در او برای شنیدن صدای آن مرد احساس می‌کردم. هر نوروز لحظه‌ی تحویل سال در پای سفره‌ی هفت‌سین، آن زمان که ما بچه‌ها چشم به اسکناس‌های تا نخورده‌ی داخل قرآن می‌دوختیم و آن‌ زمان که در انتظار خوردن شیرینی و آجیل، ماهی‌های قرمز تنگ کوچک را به هراس می‌انداختیم، بزرگترها سال‌شان را با دعای تحویل سالی که به حنجره‌ی آن نازنین مرد مزین شده بود نو می‌کردند. برای ما بچه‌ها سال با گرفتن عیدی و خوردن تخم‌مرغ‌های رنگی نو می‌شد و برای بزرگترهای‌مان با صدای ملکوتی استاد شجریان!

اکنون سال‌ها از آن زمان می‌گذرد و من امروز در کشوری بیگانه با بهار، در زمستانی سرد و بارانی در کنار مردمی از جنس یخ، فصلی را گرامی می‌دارم که سال‌های سال آن را در میهنم، و درآغوش گرم و صمیمی خانواده و دوستانم با نغمه‌ی جاودان استاد و «بهاریه»اش گرامی داشته‌ام.

یاد روزهای آخر سال به‌خیر، یاد ماهی‌های قرمز تنگ‌بلور و ذوق مرگ شدن ازخریدهای نوروزی

یاد سبزه‌ها، سمنوها و سنبل‌ها به‌خیر، یاد رگبارهای بهاری و خیس شدن‌های زیر باران

یاد اسکناس‌های تا نخورده‌ی پدربزرگ و حسرت کلاه گذاشتن سرش تا بلکه دوباره عیدی بگیریم به‌خیر

یاد سیزده روز تعطیلی و دفترچه‌های نوروزی که همان روز اول دور از چشم مامان و بابا حل می کردیم هم به‌خیر

یاد سفره‌ی هفت‌سین مادربزرگ به‌خیر و یاد ذوق کردن از دیدن کسانی که شاید روز قبل دیده بودیمشان

یاد دوستی‌ها، صمیمیت‌ها و رفاقت‌های قدیمی به خیر، یاد باز کردن نامه‌ها و کارت‌پستال‌های عزیزان راه دور

یاد انتظار کشیدن برای دیدن پرواز اولین پرستو و یاد باز شدن اولین شکوفه‌های بهاری حیاط خانه هم به‌خیر


همه‌ی این‌ها گذشته‌اند و از خاطرات تلخ و شیرین آن تنها تصویری به جا مانده ثابت یا متحرک؛ تصاویری که شاید دیگر هرگز تکرار نشوند. اما سرخوشم ازیادگاری که شنیدنش من را به همان زمان‌ها می برد با همان شور و شعف و اشتیاق؛

اکنون که فکر می‌کنم، می‌بینم آن یادگار ارزنده نه تنها امروز بلکه مدت‌های مدیدی‌ست رنگین کمانی از رنگ‌ها را بر آسمان سرد و بی‌روح زندگی‌ام کشیده است ومن بی‌آنکه بدانم، نوای‌شان را زنجیروار با هر تپش قلبم به گردن لحظه‌هایم می‌آویزم و اکنون این منم که هم چون پدر آوازهایی را زمزمه می‌کنم که او هر روز آن‌ها را زمزمه می‌کند. آوازهایی که گمان می‌کردم تنها متعلق به بزرگ‌ترها بود و با دنیای بچگی من فاصله‌ها داشت. غافل از اینکه امروز همان صدای غریب اما آشنای دوران بچگی مرهم دردهای کهنه‌ی تنهایی‌ام در بزرگ‌سالی شده! گویی انگار من هم بزرگ شده‌ام. انگار من هم چون دیگران معنای زندگی و زنده بودن را در آن آوا و نوا جستجو می‌کنم. انگار با بال‌های نداشته‌ام بر آسمان نیلگون و پر ستاره‌ی موسیقی پرواز را معنا می‌کنم. انگار در عالم کودکی با دست‌هایی کوچک و لبی خندان بار دیگر با پدرم هم‌بازی می‌شوم. گویی این‌گونه خدا هم به من نزدیک‌تر است. انگار با شنیدن آن آوازها جانی دوباره می‌گیرم. آوازهایی که با هر بارگوش دادن برای دوباره شنیدنش حریص‌تر می‌شوم و من امروز چقدر خوشحالم که در بهار امسال سی‌دی‌های «خورشید آرزو» و «قیژک کولی» دو سین از هفت‌سین زندگی‌ام را آذین می‌بندند. هدیه‌ای که نازنین‌ترین نازنینم در آبان ۸۷ برایم به ارمغان آورد.

بهار امسال اما شادمان‌تر از سال ِ پار در زیر ترنم «آه! باران» سر تعظیم فرود می‌آورم و در پای سفره‌ای از سین‌های همیشه سبز، نوروز را پایکوبی می‌کنم. با دعای لحظه‌ی تحویل سال، بر بهار و باد و باران لبخند می‌زنم و در آغازین روزها با دلی عاشق و جانی پر ز اشتیاق همراه با سمن‌بویان به یاد چکاوک‌ها و یاسمن‌ها به استقبال سرو‌چمان می‌شتابم و با آغوشی باز ساز قصه‌گو را به میهمانی شقایق‌ها و اقاقی‌ها فرا می‌خوانم. در اوج ِ های‌های ِ دلنشین شان هم نوا با سپیده، سرودی از مهر می‌سرایم و سرزلف اش را با سلسله‌ی موی دوست می‌آرایم و در جوار زخمه‌های سازخاموش در فرخنده‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام با دوستان هم‌دل و هم‌خون، از سرعشق می‌گویم و با سنگ دل بر سینه‌ی زشتی‌ها و پلیدی‌ها چنگ می‌کوبم و گوش‌ها را به شنیدن سکوت «همایون»اش فرا می‌خوانم. آنجا که ساقیا جان می‌دهد و من از خنکای وجودش مدهوش می‌شوم.

هنوز «ربنا»یش گرسنه‌ام می‌کند!

با درود و شادباش ِ بهار بر استاد و نازنین فرزندش شازده کوچولوی آواز

ژینا
بهار ۸۸، سوئد






نظرات:

پیام از کرمانشاه
«پیام» می‌گوید:
«سلام منم از کودکی صدای استادتو خونمون جاری بود با صدای استاد تمام خاطره هام پیوند خورده .الان که وبلاگ شما رو دیدم همایون گوش میکنم ناشکیبا رو وئ چه شعر با مسمایی برای شما که تو دل غربتین .چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که گر روزی براید از دلم اهی بسوزد هفت دریا را .سلام منو به همه ایرانیان عزیز برسان »

sale 89
«» می‌گوید:
«in ro parsal neveshteh boodin? chon emsal sale 89 va bahare 89 shode»

Iran va Irani be shoma mibaalad
«Soheila» می‌گوید:
«Dorood bar shoma»



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی