«شازده کوچولو» بار دیگر بر زمین نشست!
گزارش کنسرت اوپسالا
ده روز گذشت. ده روز از دیدارش گذشت! و چقدر زود... انگار همين چند ثانيه پيش بود. هنوز طنين آوايش گوشم را نوازش میدهد. هنوز نوای روحبخشش گرمابخش وجودم است. هنوز رقص انگشتانش را بر پوست نازک تمبكش از ياد نبردهام. انگار همين چند ثانيه پيش بود... چقدر زود گذشت!
خسته نيستم. انگار نه انگار كه كيلومترها راه پيمودهام. شوق ديدارش این فاصله را بیمعنا میكند و گلبانگ آوازش راهها را نزديک. برای ديدارش رفتم. آری... ده روز پيش كيلومترها را بهخاطرش پيمودم. يادم نمیآيد چقدر؟! شوق ديدارش همهچيز را از خاطرم برد. دوری راه، سردی هوا، درس، كار، زندگی! تنها به او فكر میكردم. انگار كه چيزی مهمتر از او وجود نداشت. زندگی بس است! از زندگی كردن خستهام. آنقدر خسته كه كيلومترها را پيمودم تا لحظاتی چند، جسم و جان خستهام را به نوازش نغمههای جاودانهاش بسپارم. جسم و جانم خسته است و روحم خستهتر! برای زندگیكردن به او احتياج دارم و به طنين آوايش تا دمی چند مرا از این حس و حال زمینی كسالتبار برهاند؛ تا لحظاتی فارغ از هر بيم و اميد، مرا به دوردست زيبايیها پرواز دهد؛ تا بار ديگر برای ادامهی زندگی، جانی بدمد در روح خسته و افسردهام؛ تا شايد مرهمی باشد بر زخمهای كهنهی تنهايیام.
به «اوپسالا» رفتم، شهر يخزدهی شمال سوئد. فستيوال بود، فستيوال بينالمللی موسیقی مقدس كه پنجشنبه سیام اكتبر آغاز و يكشنبه دوم نوامبر به پايان رسيد. اين فستيوال كه از سال ۲۰۰۷ برگزار میشود، عنصری جديد در عرصهی موسيقی سوئد و شمال اروپاست كه در جهت نشان دادن و شناساندن هر چه بهتر جوهر موسيقی و تأثير آن در بطن آدمی فعال است. فستيوالی علاقهمند به موسيقی معنوی و معنويت موسيقی؛ خواه مقدس، خواه كفرآميز، بدون مرز، برای هر دين، هر فرهنگ و هر سن!
اين برنامه، هر ساله ميزبان هنرمندان ايرانی نيز هست. هنرمندانی كه از دل اين خاک كهن بيرون آمده و با جان و دل، حرفهای ناشنيدهشان را با زخمه بر سازهايشان فرياد میزنند. گويا سال گذشته در چنين روزی، شهروندان سوئدی شاهد هنرنمايی عليرضا قربانی و يارانش بودهاند و اما امسال:
شهر يخزدهی اوپسالا، در سرمای زير صفر درجه، ميزبان سه هنرمند ايرانی نامآشنا بود كه فرهنگ و اصالت موسيقی ايران را در برابر تماشاگران خارجی به نمایش گذاشتند.
روز شنبه، اول نوامبر
ساختمان شيک و مجلل Uppsala Konsert & Kongress سالن بزرگش را به اين برنامه اختصاص داده بود. بیرون ازسالن پر بود از ايرانیهايی كه از شهرهای مختلف به ديدار او و يارانش آمده بودند، تا لحظاتی چند، ميهمان خلوت عارفانهشان گردند. بهگمانم آنها هم كيلومترها را بهياد نداشتند! با اعلام آغاز برنامه از بلندگو، به طرف سالن اصلی اجرای كنسرت رفتم. در بين راه، ياد روزهای بليتفروشی كنسرت همايون و گروه دستان در ایران افتادم و وبلاگ همايون شجريان و كامنتهايش و استرس دوستانی كه از ترس قطع برق يا قطع اتصال اينترنتشان به هراس ِ از دست دادن بليت افتاده بودند!
غمی بر چهرهام نشست...
سالن پرشور بود و پرهيجان. و «فرزند استاد شجريان» واژهیی بود كه همه را به تأمل وامیداشت. واژهیی كه بارها و بارها شنيده میشد و انگار اين واژه، محمدرضا شجريان ديگری را بر صحنه میطلبيد. ساعت پانزده و ده دقيقه، پس از معرفی و با تشويق مردم، همايون بههمراه حمید متبسم و سعید فرجپوری بهروی صحنه آمد تا بار ديگر همه را به آتيهی روشن و درخشانش دلگرم كند. متبسم و فرجپوری تنها اعضای گروه پنجنفرهی دستان بودند كه توانستند در اين فستيوال همایون را همراهی كنند. بیشک برای همراهان و دوستداران هميشگی گروه دستان، عدم حضور سه نوازندهی دیگر بهشدت محسوس بود. همانگونه كه احساسی آشنا، حضور بزرگمرد نازنينی را در كنار همايون میطلبيد.
گو انگار كه عادت كردهايم اين دو را هميشه و در همهجا، با هم و در كنار هم ببينيم. و حضور يكی از آنها بدون ديگری، حس غريبی بههمراه دارد. سازها در شوری «عاشقانه» كوک شد و فضای سالن را به نوای حنجرهی همايون مزين كرد. كلام متبسم بود و سوز آواز همايون كه اينگونه سر داد:
در تارهای عشق تو پیچیدهام عزیز
بر بند سخت زلف تو تابیدهام عزیز
از آفتاب مهر تو روییدهام ز خاک
در سایهسار سرو تو آسودهام عزیز
او آرام بود و آرامشش گرمابخش وجودمان. كسی احساس سرما نمیكرد. كسی احساس غربت، كسی احساس خستگی، احساس دلتنگی نمیکرد. كسی كيلومترها را بهياد نداشت! انگار نه انگار كه اينجا ايران نيست. انگار نه انگار كه اينجا قطب است و بيرون حتی پرنده پر نمیزند. مجلسی بود گرم و عاشقانه كه همايون همه را به ضيافتش دعوت نموده بود. شيخ سخن، عاشقانهتر از عاشقانهیی سروده بود: خرامان از درم باز آ کت از جان آرزومندم / به دیدار تو خشنودم، به گفتار تو خرسندم
اين آواز با شعر جديد، برای دوستداران همايون كه در كنسرت ماه فوريه حضور داشتند، آوازی ناشنيده اما دلچسب بود. «چين زلف» با همنوازی تار، تمبک و كمانچه و همخوانی اعضای گروه همراه بود.
ای صبا گر بگذری بر زلف مُشکافشان او
همچو من شو گرد یکیک حلقهی گردان او
گاه از چوگان زلفش حلقهی مشکین ربای
گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او
جای خالی نوای سازهای كوبهای حدادی و سامانی را ضربهی انگشتان همايون پر كرده بود و تار متبسم و كمانچهی فرجپوری بار زخمههای بربت بهروزینيا را نيز به دوش میكشيد! قطعهی بی كلام «مستانه» بدون شورش کوبهایها كوتاه اما شنيدنی اجرا شد، و در آن ميان، لبخندهای دلنشين متبسم و فرجپوری بود كه در نگاه پرنجابت همايون گره میخورد و او نيز با لبخندی پرشور پاسخگوی مهر ياران «دستان»اش بود. دستانی كه از اوج آغاز استقلال هنریاش تا به امروز، همواره يار و ياورش بودهاند. و اين عشق همبستگی، مستانه را مستانهیی شنیدنیتر نمود. «عشق پاک» آغازی در اوج داشت:
ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را
با او بگو حکایت شبزندهداریام
با او بگو چه میکشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند بشتابد به یاریام
و با این بیت فرود آمد:
ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمیرود
هر چند بسته مرگ، کمر بر هلاکِ من
كمانچهی فرجپوری در نيمههای راه به تار متبسم پيوست تا عشق پاک را پاکتر از عشق بيافرينند، و اشک شوق بود كه از ديدگانمان فرو میچكید...
ای آسمان به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همهشب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
آرامآرام صداها رنگی دگر گرفت و رنگها يکرنگ و «قيژک كولی» كوک شد:
رنگ در رنگ و به هر رنگ هزارانش طیف
نغمه در نغمه و هر نغمه بهیاد یاران
قیژک کولی کوک است
در این تنگی عصر
و پس از آن بار ديگر آوای كمانچهی فرجپوری بود كه با همايون و «دلشده»اش همراه گشت:
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا چشمی که رخسار تو بیند
خوشا مُلکی که سلطانش تو باشی
همایون در اوج بود و همچون سواری کهنهکار میتاخت و در این راه، صفای ساز یارانش بود که با او همسفر میشد. «وطن» اما حس غريبی بهدنبال داشت:
وطن! وطن! نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریبوار که زیر آسمان دیگری غنودهام
همیشه با تو بودهام، همیشه با تو بودهام
همايون از خاک وطن آمده بود. هنوز بوی وطن میداد و برای ما، برای من كه سالهاست از خاک وطن فاصله گرفتهايم، وطن پرشور و پرمعنا بود. آنچنان كه در نيمههای راه، ما نيز با او كه همچون نگينی درخشان در ميان جمع میدرخشيد، وطنش را همآواز شديم: وطن! وطن! تو سبز جاودان بمان... و اين تصنيف هميشه مانا، با بوسهی متبسم بر سازش به پایان رسيد و صدای دستهای مردم بود كه سپاسشان میگفت. صحنه برای دقايقی چند هنرمندانش را غايب يافت؛ اما دستهای مردم با زبان بیزبانی «مرغ سحر» را میطلبيد و او باز هم زيباتر از هميشه مرغ سحری سر داد. لحظاتی بود پرشور؛ اشک بود و لبخند، مست بوديم و هوشيار... و چشمی كه از ديدنش دل نمیكند و او كه گل سرخش را چون هميشه بهپاس مهرورزی عاشقانش به حضار ِ بهوجد آمده تقديم نمود.
گويی در يک آن، همهی كاستیها جبران شد. از اعتراضاتی كه قبل از كنسرت بهخاطر سادگی دكور صحنه و كوتاهی برنامه گفته میشد، بعد از كنسرت خبری نبود. سیدیهای «قیژک کولی» و «خورشید آرزو» در بيرون از سالن بهفروش میرسيد و اين بهترين و باارزشترين سوغاتی بود كه گروه با خود بههمراه داشت؛ چرا كه هنوز جای خالی اين آثار در بازارهای اروپايی احساس میشود.
پس از برنامه، همنشينی و همصحبتی همايون بود با دوستدارانش، با علاقهمندانی كه كيلومترها را بهخاطرش پيموده بودند و او چقدر متين و باحوصله با همه عكس میگرفت و امضا میداد. پس از خداحافظی و خروجش از سالن، دعای خير مردم بدرقهی راهش شد. او رفت و دلها به اميد شنيدن جاودانههايش به انتظار نشست...
پشت سر نگاهش كردم. فردا مسافر وطن بود و چشمانتظار در آغوش گرفتن كوچولویی كه با زبان شيرين بچهگانهاش او را بابا میخواند. تا آن زمان كه از پيچ جاده محو شد، نگاهم همچنان بر قامتش خيره بود. آنگاه با جملهیی آشنا او را به خدايش سپردم:
به جانت، کز میان جان، ز ِ جانت دوستتر دارم
ژینا
۲۰ آبان ۱۳۸۷
گوتنبرگ، سوئد
نظرات:
سلام |
«سیمین» میگوید: |
«من چندتا عکس جدید از همایون جان می خوام. کلی از عکساشو دارما.ولی اگه جدید داشته باشین بدین ممنون میشم.» |