شازده کوچولو
متن زیر گزیدهای از دفتر خاطرات روزانهی من است. دفتر خاطراتی که با خاطرات تلخ و شیرین به سرعت پر میشود و هر سال جای خودش را به برگهای تانخوردهی سالنامهای دگر میسپارد. این دفتر و دفترها، یادگار روزهای تلخ و شیرین ماست و صفحههای آن محرم ناگفتههایمان...
بیشک به رشتهی تحریر درآوردن احساساتمان، آنگونه که باید، کار آسانی نیست. اما بهمناسبت اولین کنسرت مستقل شاهزادهی موسیقی در ایران، گوشهای از این خاطرات را رو میکنم و با صراحت اقرار میکنم که در دنیایی این چنین ناملایم، تنها طنین آواز اوست که مرا به ادامهی راه دلگرم میکند. او که با گلبانگ صدایش روح مرا به پرواز درآورد و مرا به اخترکی برد که هیچگاه نرفته و ندیده بودم. آری... به گمانم او نیز، یک شازده کوچولوست!
×××
چشم باز میکنم. چه میدیدم؟ خواب نبود نه، چیزی وحشتناکتر از آن... شاید کابوس بود! آری کابوس بود که این چنین مرا از جا کند و هوشیار ساخت. عقربهی ساعت آغاز روزی دیگر را نوید میدهد. نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟! پرده را بالا میکشم. سپیده دمیدهست. هرچند شبی نبود تا صبح شود. خورشید از پس درختها نورافشانی میکند. این جا تا چشم کار میکند درخت است و درخت؛ دریغ از یک کوه. یاد شهر خودمان میافتم که تا چشم کار میکرد کوه بود و بلندی؛ دریغ از یک درخت! به گمانم جای زیبایی باید باشد آنجا که هم کوه دارد، هم درخت. نمیدانم؛ من که ندیدهام.
خورشید بالاتر آمده ولی چه فایده که سوسویش گرمی ندارد. میگویند تابستان فرا رسیده؛ اما وقتی پنجره را باز میکنم تا نفس عمیقی بکشم، انگار که تابستانی در کار نبوده! تقویم ایرانی مردادماه را نشان میدهد؛ اما هوا همچنان سرد است. گویا امسال هم تابستانمان همان زمستان است! از لای در روزنامهی صبح را به داخل خانه میاندازند. صفحات روزنامه را ورق میزنم تا شاید هواشناسی خبر خوبی داده باشد؛ اما اخبار مثل همیشه تکاندهنده است! باز هم گرانی، باز هم قتل، باز هم تجاوز، باز هم سرقت مسلحانه. دیپورت پناهندگان بیاقامت، خودکشی دختر افغانی و ...
بعد از دیدن یک کابوس وحشتناک، خواندن روزنامهای با این اخبار، کار آسانی نیست. خانه سوت و کور است. چرا رادیو را روشن نکنم تا شاید خبر خوشی را بشنوم. آخر اینجا ۲۷ رادیوی فارسیزبان داریم. چیزی که در ایران خودمان هیچوقت نداشتهایم. خب دیگر شاید چون آنجا یک کشور ۷۰ میلیونیست و اینجا ۹ میلیونی! رادیو را روشن میکنم؛ ولی او نیز همچنان بیداد میکند. سکوت... شاید سکوت بهترین گزینه باشد. آری، در سکوت به فکر میروم؛ اما افکار در هم ریختهام در سکوت نیز آرامم نمیگذارند.
برای رفتن عزمم را جزم میکنم؛ اما قبل از رفتن یک نوشیدنی گرم میچسبد. بیرون هوا سرد است، این را از آفتابش فهمیدم. آخر اینجا که آفتاب گرمی ندارد. وقت رفتن است. میروم. باز هم درس، باز هم کار. نمیدانم با این همه درس که خواندهام تا امروز به کجا رسیدهام. خوب است یا بد؛ ولی چارهای نیست. باز هم میخوانم. شاید بعدها چیزی شدم. کمی تندرستی داریم. خدایش از ما نگیرد؛ چون گر بگیرد دیگر نه درس داریم، نه کار. زندگی است دیگر. زندگی سخت است. چه خوش گفت آنکه سرود «روزگار غریبیست نازنین».
بیرون از خانه گاهی هوا سرد است، گاهی هوا گرم است. نمیدانم چه بپوشم. میپوشم، گرمم است؛ نمیپوشم سردم است. کاش کسی بود لباسهایم را حمل میکرد. آخر در تابستان پوشیدن پالتو کار آسانی نیست. این را فقط من نمیگویم. همه جیغشان در آمده؛ ولی خب چارهای نیست، اینجا قطب است. باید تحمل کرد. کلاه و شال گردن نمیبرم. شال گردن را دوست ندارم، خفهام میکند. احساس بدی دارم. شاید به گمانم طناب دار است. یاد همایون شجریان افتادم. وسط زمستان آمده بود اینجا. کنسرت داشت. هوا سرد بود؛ خیلی سرد، نه... شاید خیلی خیلی خیلی سرد. هر بار که میخواست بیرون برود، دور گلویش را با شال گردن میپوشاند.
خب حق داشت. اگر سرما میخورد چه میکرد. این همه کنسرت، آن همه طرفدار. شاید او هم دوست نداشت؛ ولی میپوشید. شاید او هم اذیت میشد؛ ولی به خاطر ما قبول میکرد. بهخاطر ما، بهخاطر من. تا پسفردا نگوییم صدایش خش داشت. ما اینگونهایم؛ وفا نداریم. نمیگوییم اینجا هوا سرد است، خب او هم آدم است، سرما میخورد. میگوییم بلد نیست آواز بخواند! ما نمیدانیم که باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که از او ساخته است. قدرت باید بیش از هر چیز به عقل متکی باشد. ولی نه، او بلد است. من و ما درک نمیکنیم. من و ما همهچیز را با هم میخواهیم. میخواهیم خواننده برایمان بخواند. بدون اینکه عطسه بزند یا سرفه کند. فقط باید بخواند. خب ما اینجوری هستیم. یا شاید اینجوری شدهایم. چرا؟ نمیدانم! یادم هست در کنسرتش همه سرفه میکردند. گاهی در اوج زیباترین چهچههها که فکر و جانمان را با خود به فضا میبرد، صدای عطسهای کرکننده ما را از فضا به زمین میکوبید. ولی او کار خودش را کرد، سرفه نزد، عطسه نکرد، تا من و ما نگوییم صدایش خش داشت. با خودم میگویم او چهقدر به فکر ماست. ما برای او چه کردهایم؟ شاید هیچ! ولی نه، سیدیهایش را کپی کردهایم! خب این هم خودش کاریست.
بگذریم... بیرون میآیم. گویی خبری شده است. اینجا همه میدوند. آدمهای بیرون از خانه، دنبال چه میدوند؟ آن هم صبح به این زودی. شاید دیرشان شده. اگر دیر برسند از کار بیکار میشوند. خب حق دارند. کار سخت پیدا میشود. قطاری میآید، قطاری میرود، شهر شلوغ و پر هیاهوست. داخل قطار میشوم. جا برای نشستن نیست. انگار باید بایستم. اشکالی ندارد، یک ساعت که چیزی نیست! خدا را شکر میکنم که راه طولانیتر نیست. صدای جیغ و داد بچه مدرسهایها همه را متوجه خود میکند. فقط اینها نیستند، کوچولوهای سوار کالسکه. سگها، صاحبان سگها، همه با صدای بلند حرف میزنند. انگار هنوز از خواب بیدار نشدهاند. اگر بیدار شدهاند؛ چرا جیغ میزنند؟! کیفم را باز میکنم. MP3 Player داخل کیفم است. خوشحال میشوم از این که کسی همراهم نیست. شاید اگر بود، او هم جیغ میزد. حالا دیگر مجبور نیستم این همه جیغ را تحمل کنم. دیگر مجبور نیستم خودم را با تیترهای روزنامه غمگین کنم. گوشی را در گوشم میگذارم و Play را میزنم. و اینک فقط اوست که میخواند:
چه غریب ماندی ای دل، نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
چقدر صدایش زیباست. چقدر صدایش گیراست. چقدر زیبا غم نهانش را فریاد میکند. ای کاش من هم میتوانستم فریاد بزنم. کاش من هم میتوانستم آنچه را که ذرهذرهی وجودم را فرا گرفته، از دل بیرون بریزم. ولی نه! گویی این گلبانگ، فریاد من هم هست. انگار او نیز از دل من میخواند. آری، انگار او هم غم مرا میداند. انگار او هم با رنج من آشناست. در یک آن من هم با او هم آواز میشوم:
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چشمهایم را میبندم تا شاید اینگونه بهتر فراموش کنم، آنجایی را که هستم. در سیاهی و ظلمت صدایی طناز مرا به خود میآورد:
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشتهست؟
تو بکش! که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
سیاهی محو میگردد. چه میبینم، نمیدانم. هر چه هست کابوس نیست. سیاهی محوتر میشود و میرود. او میآید، خودش است. آری، همان که دوستش دارم. انگار در کنار من است. سالهاست که از او بیخبرم؛ ولی نه اکنون در کنار من است. صدا همچنان میخواند. اینجا کجاست؟ من کجایم؟ اینجا را بهیاد نمیآورم. یادم نمیآید هیچ وقت آمده باشم. نه، نیامدهام. چقدر اینجا زیباست. اینجا همهچیز هست. اینجا هم کوه دارد، هم درخت. اینجا پر از گل است، پر از پرنده، پر از عطر اقاقی. این جا ظلم نیست. دشمنی نیست. جنایت نیست. اینجا عشق است، شور است، شادیست. اینجا ریا نیست، گرانی نیست، فغان نیست. اینجا کجاست؟ من اینجا چه میکنم؟ نمیدانم. او آمده است. آری، همان که دوستش دارم. همین جاست. در کنار من است. صدا همچنان میخواند... نمیدانم کجایم؛ اینها که هستند؟ آدماند؟ چقدر زیبایند. ولی چرا بال دارند؟ نکند فرشتهاند؟ هان... گویی فرشتهاند. صدا همچنان میخواند... ماندهام من اینجا چه میکنم؟ اینجا چقدر زیباست. حتی تصورش نیز در رؤیاهایم نمیگنجد. نکند دارم خواب میبینم؟! نه، خواب نیست. من بیدارم. ولی چگونه؟ مگر میشود آدم در بیداری هم به چنین جایی بیاید؟ من چگونه آمدم؟ با که آمدم؟ یادم نمیآید. من سوار قطار بودم. آری، سوار قطار بودم. پس چرا دیگر نمیبینم بچه ها را؟ سگها را؟ صاحبانشان را؟ نکند آن صدا... آری، خودش است. همان صداست...
کسی مرا به خود میآورد. چشم باز میکنم. میبینم. هم قطاریهایم را، بچهها را، سگها را و صاحبانشان را. هنوز هم جیغ میزنند. انگار هنوز بیدار نشدهاند. دلم برایشان میسوزد. با خودم میگویم آن همه وقت من کجا بودم و آنها کجا؟
کسی با صدای بلند میگوید پیاده شو! اینجا آخر خط است. چقدر زود رسیدیم، ما که تازه سوار شده بودیم. هوا گرم بود. نمیدانم... شاید سرد بود، نمیدانم. آنجا کجا بود؟ نمی دانم! ولی هر چه بود زیبا بود؛ آری، میدانم. از قطار پیاده میشوم؛ ولی صدا همچنان میخواند:
من از کجا عشق از کجا ...
ژینا
مرداد ۱۳۸۷
گوتنبرگ، سوئد
نظرات:
«» میگوید: |
«jinajan azizam ziba bud ,kheyli ziba.homayun dar ghalb hameye ma shazeparastane ,dorost mesle pedar azadeh wa binazirash ostad shajarian, bekhatere bayan in ehsas zibayat binahatyat sepashgpzaram. .ghalbat hamishe shad ey mehraban» |
«سارا» میگوید: |
«خیلی زیبا بود ژینا جان سپاس» |
«مجيد» میگوید: |
«كاش راه ادامه دهد و روزي چون پدر شود.» |
سپید |
«» میگوید: |
«چه کار زیبایی ممنون» |